مرگ . قطعا اتفاق سهمگینی هست . ترسشو نمیگم . خوده مرگ . تنهاییشو میگم .
این مدت اینگار بالهاشو باز کرده و دور و برم میپلکه .
از نزدیک بودن به تصادف و رفتن زیر ماشین ، تا پرت شدن از ارتفاع . خالی شدن زیر پا
موقع کوه نوردی ، سر خوردن رو پله برقی و این آخریشم بیماری . شاید ترس از نبودن یه
کم ته دل آدمو خالی میکنه . تو نیستی . به یقین رفتی و تو این رفتن تو تنهایی . تنهای
تنها .
این مدت که اتفاقا خیلی هم کوتاه بود خیلی به تصویری که تو بچگی از خدا تو ذهنم
ساخته بودم فکر کردم . خدا برامن یه زن بود . توصیف چهره اش و لباسش که هنوزم تو
ذهنم هست ، خیلی مهم نیست . مهم اینه که انقدر پر رنگ شده که خودمم باورم نمیشه
مواجهه با مرگ سخته . تو این مواجهه تو تماما تنهایی و دقیقا زمانی که میجتی یا لا اقل
فکر میکنی جستی یهو شاید خیلی واقع بین تر میشی . واقع بینی از اینکه دنیا واست
چه شکلیه یا چه شکلی بوده یا مهم تر از اینا قراره چه شکلی باشه . این که توقع داری
چه آدمایی باشن و نیستن . ....
تو مدت زندگیم چیزایی رو تجربه کردم که خیلی آدمها حتی یک لحظه اش هم نداشتن .
این وسط کمبودهایی هست که قطعا در هرکدومش مصلحتی بوده و من ازش بیخبرم .
اما هنوزم فکر میکنم خیلی عقبم .